اي شوخ ديده اسب جفا بيش زين مکن

شاعر : سنايي غزنوي

ما را چو چشم خويش نژند و حزين مکناي شوخ ديده اسب جفا بيش زين مکن
چون دور آسمان دگري به گزين مکناي ماه روي بر سر ما هر زمان ز جور
مهري که خود نموده‌اي آن مهر کين مکنمهري که خود نهاده‌اي آن مهر بر مدار
گه چون خليفه نايب ما ز آستين مکنگه چون خداي حاجت ما ز آستان مساز
در زلف و رخ نگر سخن کفر و دين مکندر خال و لب نگر سمر عز و دل مگوي
نوز روي شرم دار حديث يقين مکناز زلف تابدار نشان گمان مجوي
رخ چون چراغ حجره‌ي روح‌الامين مکنزلفت چو طوق گردن ديو لعين شدست
اي ما به تن کمان تو با ما کمين مکناي ما به روح تير تو با ما سنان مباش
با ما چو حلقه‌دار لبان چون نگين مکنخواهي که تا چو حلقه بمانيم بر درت
از روي خويش چشم خسان لاله چين مکنخواهي که لاله پاش نگردد دو چشم من
با هجر خويشمان نفسي همنشين مکنبنشانمان بر آتش و بر تيغ و زينهار
از خود بترس و ديده‌ي ما را چو هين مکنتو هم ميي و هم شکري هان و هان بتا
عهد و وفا و خدمت ما در زمين مکناي از کمال و لطف و بزرگي بر آسمان
خود را چو کودکان و زنان نازنين مکنمردي نه کودکي که زني هر دم از تري
با ما همي چو آن نکني باري اين مکنبا تو وفا کنيم و تو با ما جفا کني
وقت علاج سرکه کن و انگبين مکنآخر ترا که گفت که در جام بي‌دلان
نان گندمين بدار و سخن گندمين مکنآخر ترا که گفت که با عاشقان خويش
ما را ز غم چو سوخته‌اي پوستين مکنآنان فسرده‌اند کشان پوستين کني
ما را بپرس گه گهي آخر چنين مکنگر چه غريب و بي کس و درويش و عاجزم
او را به تيغ هجر چو نون و چو سين مکناي پيش تو سنايي گه يا و گه الف